من به کوری چشم بعضیابرگشتم به سلامتیییییییییییییییی.
خوش اومدم.......قدم رنجه فرمودم .......دیگه چیکارکردم؟
دیدیدچقدرباوفام ومعتاد؟!تااومدم اومدم واستون بگم که اومدم
کلی خوش گذشت
اردوی پرماجرایی بود.انقدرمرغ به خوردمون دادن تادیگه فک کنم مرغ شدیم.یکی ازمسئولاموقع نهارآخرین روزیه جوری میگفت آخرین روزه که دیگه من مرگمو پیش روم دیده بودم.راستی مگه نمیگن 13نحسه منم موقع شمارش واسه سوارشدن تواتوبوس شماره 13افتادم واسه همین دیگه گفتم ازاین اتوبوس سالم پیاده نمیشم که خداروشکرسالم اومدم.
اوه اوه اوه توچادرمی خوابیدیم وگروه هفت نفره ی ما کل اردوگاهو ترکوند انقدرکه شب به هرچرتوپرتی میخندیدیم .کل مسئولااون شب یه سری به مامیزدندوتذکرمیدادندولی کوگوش شنوا.؟!!!
بهمون فقط پتودادن .شب دوتاازدوستام دوتاپتوواسه روشون ویکی هم واسه زیرسرشون برداشتند بعدرفتن بیرونویاعت 5برگشتن من هنوزبیداربودم ولی بچه هاپتوهاشونوبرداشته بودن به هرزحمتی شدیه پتوواسه روشون پیداکردندولی ازشکم وپای من به جای بالش استفاده کردند بیچاره سردوستم باهرنفس کشیدنم بالاوپایین میرفت خلاصه خسته شدمویه غلتی خوردموانداختمشون.فرداش همه ی بچه هابهمون غرمیزدندکه چرانذاشتین بخوابیم آخه کسی نیست بگه اردوجای خوابه؟!
ولی چشمتون روزبدنبینه چون نخوابیده بودم سرکلاسا هی چشام بسته میشدآخرسریکی ازکلاسابه زورنقاشی کشیدم که حداقل چشام بازبمونه شب بعدشم که دیگه به جای ساعت 5ساعت8بلندشدم وازهمه چی جاموندم ولی خوب بودآخه نه صبحونه می خورم نه میخواستم ورزش کنم وهم خوابیدم ووسط یکی ازکلاسارسیدم.
یه جلسه پرسش وپاسخ هم برامون گذاشتن.خیلی خوب بود.
واسمون جنگ به مناسبت مبعث پیامبرگذاشتن وافتتاحیه واختتامیه هم داشتیم ولی کلاهیچی ازکلاسانفهمیدم.
حاج آقامونم واسمون یه جوک گفت گفتم شماهم بخونید:
تومیلادحضرت فاطمه (س)میگن هرکی اسمش فاطمست بیاد رو سن که جایزه بگیره بعدیه پسرهم میره بالامیگن توچرااومدی بالا ؟پسره میگه:آخه توخونه فاطمه صدام میزنن.
راستی یکی ازدوستام به هرکی میرسیدمیگفت سلام بنده خداهابقیه هنگ میکردن میگفتن میشناسمت؟
زیادشد......بسه....اگه شدعکسم میزارم
بای